من چند هفته ایست که میدانم و شاید برخی از شما که این نوشته من را می خوانید هنوز هم ندانید که اولین داروخانه شبانه روزی ایران در شهر ما رشت راه اندازی شد. مبتکر آن یکی از ارامنه گیلان بنام آرسن میناسیان بود و داروخانه اش «کارون» نام داشت. ماجرا باز می گردد به سالهای جنگ دوم جهانی. سالهائی که تیفوس در رشت بیداد می کرد و آرسن میناسیان که داروساز تجربی بود، به ابتکار خود در همین داروخانه برای مردم شهر «دارو» می ساخت و با تیفوس می جنگید. تا پیش از جنگ دوم جهانی، از کارخانه داروسازی «بایر» آلمان دارو به ایران وارد می شد، اما با شروع جنگ و مخصوصاً از وقتی که ارتش متفقین به ایران آمد و مناسبات ایران و آلمان تیره شد، داروهای «بایر» هم به ایران صادر نشد و در رشت آرسن میناسیان به ابتکار خود شروع به تولید داروی های جانشین کرد. زنان مقابل داروخانه اش صف می بستند و التماس می کردند: «آرسن جان، تی جان قوربان، می دختر کرا از دست شه. او کرا میره. به دادا ما برس».
می گویند آرسن هیچ بیماران و بیمارداران را از مقابل داروخانه اش بی آنکه نسخه ای مجانی و یا با پول اندکی برایش بپیچد رد نمی کرده است.
همسایه ام از قول مادر بزرگش نقل می کند که وقتی آرسن مرد، چنان تشییع جنازه ای از او در رشت شد که سابقه نداشت. مسلمان و ارمنی پشت جنازه اش راه افتادند و او را تا مدرسه ای که حالا دیواری بلند آن را از شهر جدا کرده بدرقه کردند (مدرسه «آ. هوردانایان» در خیابان سعدی).
داروخانه «کارون» رشت در میدان شهرداری کنار سینما انقلاب یادگاری است که از او باقی مانده و من چقدر دلم گرفت وقتی از رهگذاران پرسیدم: «میدانید صاحب این داروخانه چه کسی بوده؟» و هیچکدام نمی دانستند. شاید آنها که حالا در داروخانه کارون نسخه می پیچند هم ندانند.
روزگار عجیبی است. می خواستم از داروخانه عکس بگیرم، آنها که در آن کار می کنند اجازه ندادند. خواستم از بیرون و از سردر داروخانه عکس بگیرم یک مامور انتظامی جلو دوید تا دوربینم را بگیرد. هاج و واج مانده بودم که چرا و به چه جرمی؟ عکس داروخانه که دیگر «امنیتی» نیست! مامور دوم که عاقل تر بود سر رسید و پرسید: «چرا می خواستی عکس بگیری؟»
و من از او پرسیدم: «میدانی صاحب این داروخانه کیست؟»
گفت: «یکی مثل بقیه!»
هیچ چیز درباره داروخانه نمی دانست و من هم فقط گفتم: «برای یک تحقیق دانشگاهی درباره تعداد داروخانه های رشت دارم گزارش تهیه می کنم».
مامور اول گیر داده بود به دوربین من. شاید چشمش آن را گرفته بود و مامور دوم فقط گفت عکس نگیر و برو! و من با همان چند عکسی که یواشکی از سردر داروخانه گرفته بودم سرم را پائین انداختم و راه افتادم به سمت محل کارم.
دلم می خواست بدانم چرا میناسیان اسم داروخانه اش را گذاشته بود «کارون». پس از مدتی جستجو فهمیدم که او عاشق رودخانه کارون بوده است. و هرچه بیشتر درباره اش تحقیق کردم، بیشتر شیفته او شدم و به همان اندازه هم متعجب. تعجب از این که دانستم او داروها را ارزان تر از هر داروخانه ای می فروخته. به کسانی که پول نداشته اند داروی مجانی میداده، با چمدانی از داروهای خود ساخته اش به روستاها می رفته و به داد مردم می رسیده.
در «سلیمان درآب» رشت نخستین خانه سالمندان ایران را تاسیس کرد. بعدها در کنار آن برای معلولین هم یک محل نگهداری ساخت. سپس به فکر کودکان عقب افتاده ذهنی افتاد و برای آنها هم محلی بنا کرد. نه تنها این، بلکه برای نگهداری و حتی درمان سگ های سرگردان در کوچه ها و خیابان های رشت هم درمانگاه حیوانات ساخت.
مردم رشت با اعتماد کامل هرآنچه را که در توان داشتند در اختیار میناسیان می گذاشتند. حتی کسانی برای آسایشگاه سالمندان او گوسفند نذر می کردند. کنار آسایشگاهی که ساخته بود یک آغل هم برای گوسفندان نذری ساختند. برای دختران خانواده های کم بضاعت جهیزیه تهیه می کرد، برای بیرون آوردن بدهکاران از زندان، پول جمع می کرد. جز عضویت در شورای شهر رشت، هیچ مسئولیتی را در زندگی اش نپذیرفت و عضویت در شورای شهر را هم برای خدمت به مردم رشت قبول کرد. شنیده ام آیت الله ضیاء بری (بحرالعلوم) که در پاکدامنی و مهربانی زبانزد بوده، در تمام آن سالها حامی میناسیان بوده است.
میناسیان که می گویند زیاد سیگار می کشیده، سرانجام دچار تنگی نفس شد، تا یکسال پیش از انقلاب زنده بود، تا آن که 14 فروردین 1356 در یکی از بیمارستان های رشت چشمهایش را برای همیشه بست. سال 1285 شمسی در شهر رشت بدنیا آمده بود و روز 15 فروردین که خبر مرگ آرسن در شهر پیچید، می گویند در رشت باران نه از آسمان که از زمین می بارید. مسلمان ها با پرچم و کتل و مسیحی ها با صلیب راه افتادند و جنازه اش را تا کلیسای ارامنه روی شانه بدرقه کردند. و باز می گویند جنازه به هر خیابان شهر که می رسید، کسبه مغازه هایشان را می بستند و پشت جنازه راه می افتادند، چنان که نقل می کنند آن روز شهر رشت تعطیل شده بود. او را به مدرسه ارامنه رشت بردند و به خاک سپردند. یعنی همان مدرسه ای که من به زحمت توانستم از داخل آن و از سنگ قبر میناسیان عکسی برایتان بگیرم و به اشتراک بگذارم.
از آن روزی که فهمیدم در شهر ما «رشت» یک روز نه از آسمان بلکه از زمین باران می باریده، هر گاه که باران می بارد یاد میناسیان می افتم. میناسیان افسانه نبوده، واقعیت بوده. واقعیتی که در گذشته بوده اما در این روزگاری که حالا ما هستیم اگر تمام گیلان را چراغ بدست هم بگردیم شاید نتوان نمونه اش را پیدا کرد و به همین دلیل می خواهم بگویم میناسیان افسانه بود. افسانه انسانیت و این افسانه در شهر ما رشت و درکنار گذشتگان ما زندگی می کرده است. چقدر دلم میخواهد شرح حالی از میناسیان را شهرداری رشت بنویسد و همراه با عکس او در یکی از میدانهای شهر نصب کند تا همه بدانند می تواند آنگونه هم زیست که میناسیان زیست. یا اگر چنین نمی کنند، حداقل تابلوئی با عکس او بنویسند و در کنار در داروخانه کارون نصب کنند.