ترجمه از: ژیلبرت آقاجانیان

منتشر شده در تارنمای طرف (ترکیه) لینک زیر: 

www.taraf.com.tr

آژانس خبری آرمدیا و یک سازمان غیردولتی ارمنی،که برای پیوستن ارمنستان به اتحادیه اروپا و برقراری صلح و آشتی ملتها در منطقه تلاش می کند، با نزدیک شدن به سالگرد صد سالگی نسل کشی ارمنیان، یک پروژه ای بنام «صد سال... داستان های واقعی، ترکی که مرا نجات داد» آماده کرده است.( که توسط ترکها خواسته و یا ناخواسته باعث زنده ماندن تعدادی از ارمنی ها شده اند.) در قالب این پروژه از نزدیکان ارمنی هایی که از نسل کشی نجات یافته اند در یک کتاب به زبان های ارمنی، ترکی و انگلیسی جمع آوری خواهد شد. و قرار است به همت کنسولگری انگلیس در ارمنستان در آینده یک نمایشگاهی در این زمینه در سه کشور ارمنستان،ترکیه و انگلیس برگزار کند.

داستان های جمع آوری شده از نوه ها و افراد مسن های این پنجاه خانواده به عنوان یک پروژه تاریخی نام گذاری گردید است.

از زبان سرگیس سوواریان: 

پدرم آوتیس سوواریان در سال 1901 در (آراپگیر) به دنیا آمده است. همانند بیشتر افراد دیگر، در زمان قتل عام پدرش را به همراه تعدادی دیگر جمع کرده و بُرده بودند. پدر بزرگم را همانجا کشته بودند. پدرم با برادر کوچکش تنها مانده بودند. مدتی بعد برادرش را به یتیم خانه ای که متعلق به آمریکایی ها بود تحویل داده بودند.

پدرم تعریف می کرد: گروه هایی را از ساحل رود فرات جمع کرده و دست ها و پاهایشان را می بستند و به وسط رود بُرده و آنها را خفه می کردند. پدرم در یکی از این گروه هایی بود که منتظر مرگ بود. یک تُرک به گروهی که در ساحل بودند نزدیک شده و درخواست کرده بود که چند جوان جهت انجام دادن کارهای خویش، بویژه برای چوپانی کردن، به کار گیرد.

پدرم که 14-15 سالش بود در میان آن پنج جوان انتخاب شده قرار داشت. جوانان بعد از چندین هفته کار کردن تصمیم به فرار گرفتند.

پدرم بخاطر داشت که شب ها بطرف جنوب راه می افتادند و روزها پنهان می شدند. بدین شکل جلو میرفتند تا به سوریه، و به شهر حلب رسیدند. در آنجا شرایط خیلی راحت بود. پدرم از سوریه به لبنان رفت. در بیروت شروع بکار کرده و بعد از مدتی برادرش را که به همراه بچه های یتیم خانه آمریکایی به بیروت آمده بودند، پیدا کرده بود. پدرم برادرش را از یتیم خانه گرفته و مسئولیتش را بر عهده میگیرد.

مادرم نیز بچه یتیم خانه بود. او هم با عبور از همان راه ها از آراپگیر به بیروت رسیده بود. خانواده مادرم در آراپگیر صاحب یک کارگاه پوست بودند. پدرِ، مادرم «کاراپت» یک فرد ثروتمند و بانفوذی بوده است و برای اینکه او را پیدا کنند برادرانش را آزار و اذیت کرده بودند. پدربزرگم و برادرانش را کشته بودند. مادرم با برادر 3- 4 ساله و با خواهر 40 روزه اش تنها مانده بودند.

مادر بچه ها – مادربزرگم- مریض شده بود و بدلیل مداوا نشدنش زندگی اش به پایان می رسد. بعضی از فامیل هایشان میخواستند بچه چهل روزه را به همراه مادرش دفن کنند اما خواهر مادربزرگم اجازه نداده بود. مادرم تعریف می کرد که روزهای زیادی گرسنه مانده بودند. برای زنده ماندن به هر شکل ممکنی، برای بچه ها سوپ نخود درست کرده بود و بدون اینکه متوجه خطرات آن بشوند به خواهر دو ماهه شان سوپ داده بودند. متاسفانه موقع خوردن سوپ بچه خفه شده بود.

من در سال 1937 در بیروت متولد شدم. در سال 1946 با ششمین کاروان به ارمنستان آمدیم، ما را در (کیرواکان) جای دادند. سپس به سختی به ایروان رفتیم. بعد از یک سال زندگی در خانه پسر عموی پدرم زمین هایی به ما داده شد، در آنجا شروع به ساخت خانه کردیم و هنوز ساخت بطور کامل به پایان نرسیده بود که به این خانه منتقل شدیم. پدرم یک بنا ماهری بود، در طول زمان، ساخت خانه را تکمیل کرد و سه فرزندش را در آنجا بزرگ کرد.

 

«آشنایانشان به آنها خبر داده بودند که کلیسا خواهد سوخت»

از زبان داریکو ملکونیان

در سال 2000 به قارص رفتم و از قلعه قارص چهار سمت را نگاه کردم و مهاجرت کتتدگان مقابل چشمانم بودند و از آن روز تا به امروز بی اختیار گریه میکنم و فهمیدم که خانواده ام چه روزهای سخت و طاقت فرسائی را پشت سر گذاشتند.

مادرم از بازماندگان نسل کشی بود او دوست نداشت از آن واقعه حرفی بزند.

مادرم بور بود. در سالهای نسل کشی همانند بیشتر بچه های ارمنی در یتیم خانه آمریکایی ها بود. دایی مادرم مترجم بود و مادرم را او پیدا کرد.

در لیست بچه ها وقتی اسم «تیرون توروسیان» را خوانده بود فهمیده بود که خواهر دارد. مادرم پیش دایی اش رفته بود اما خواهرش «مارگاریت» را به امریکا برده بودند. متاسفانه هیچ اطلاعاتی از برادران مادرم ندارم.

پدرم (واهرادیان سنو) در سال 1907 در (نورابر) در دهکده ای که آن زمان نامش (کالال) بود بدنیا آمد. پدرم نیز از بازماندگان نسل کشی است. ترک ها بدون توجه به سن و جنسیت افراد، همه را به تبعید فرستاده بودند، در آن زمان پدرم مریض بود و یکی از سربازان می خواست تا شلیک کند سرباز دیگری گفته بود «تیر را حیف نکن، این کافر خودش در حال مردن است».

و به این شکل پدرم زنده مانده بود. پدرم همیشه با تعجب به یاد می آورد، هفت هشت نفر تمام دهکده را بهم ریخته بودند و با اینکه ارمنی ها در اکثریت بودند اما نتوانسته بودند دفاع کنند. در مسیر تبعید مادربزرگم گم شده بود و در موردش اطلاعات دیگری نتوانستیم بگیریم. پدر و پدربزرگم را با دیگر ارمنی هایی که زنده مانده بودند در کلیسا محبوس کرده بودند. در این فاصله یک نفر تُرک هشدار داده بود که کلیسا آتش زده خواهد شد. پدر و پدربزرگم نیز فرار کرده و نجات پیدا کرده بودند.

 

داستان نجات یافتن مادرم از قتل عام تقریبا یک معجزه است.

از زبان دونارا ترجمانیان

در آن سالها زندگی کردن در شرایط غیرانسانی، فرار کردن از زیر تیغ شمشیر و صاحب خانواده شدن و سعادتمند زندگی کردن یک معجزه بود. حتی نمی دانم زندگی مادرم سعادتمند به حساب می آمد یا نه؟ فلاکت های سالهای کودکی اش و وحشتی که دیده بود، همیشه در مقابل چشمانش بود. او یکی از بازماندگان نسل کشی بود.

مادرم (سیرانوش هاکوپیان) در سال 1912 در قارص بدنیا آمده است. نمی توانست روز تولدش را به یاد بیاورد و فقط می گفت آنروز عید (وارتاوار) بود. در زمان شروع قتل عام یک بچه کوچکی بوده است. قتل عامی که از طرف تُرک ها صورت گرفته کمی دیرتر به قارص رسیده بود. همانگونه که می دانید قارص تا سال 1918 تحت سلطه روس ها بوده است، اما در سال 1918 دست نیافتنی ترین قلعه زمانه تسلیم تُرک ها شد و از زمان تسلیم شدنش به بعد در مقابل چشمان مادرم تا آخر عمرش کابوسی ماندگار شروع شد.

قسمت عمده ارمنی ها قارص قربانی قتل عام شدند و قسمت کمی از آنها نیز کوچ کردند. مادرم و دو برادرش (مناتسکان) و (هامبارتسوم) در میان کوچ کنندگان بیشمار ارمنی بودند. آنها می گفتند که یک انبار دیدند. مادرم خیلی کوچک بود اما همه چیز در حافظه اش هک شده است. او تعریف میکرد که در انبار هیچ جای حرکتی وجود نداشت. در ذهن مادرم مانده است که هر روز سربازها می آمدند و چندتا اسم را صدا میکردند و آن افراد را می بردند. همه میدانستند که برای کشتن میبرند. یک روز هم آمده و سوال کرده بودند که (سیرانوش، مناتسکان و هامبارتسوم) چه کسانی هستند. مادرم می گفت که همدیگر را نگاه کردیم و فهمیدیم که نوبت ما شده است.

هر سه تا را برده بودند اما کجا نمی دانستند. سه بچه یتیم پس از مدتی فهمیدند که نجات یافته اند. به یک خانه بسیار بزرگ رسیده و در آنجا با دختر عمویشان (آغاونی) روبرو شده بودند.

داستان آغاونی نیز عجیب است. در سال های قتل عام یک پاشای تُرک او را دیده و عاشقش شده بود. آغاونی با آن تُرک ازدواج کرده و به خانه او رفته بود. اما دخترک همیشه غمگین بود. پاشای تُرک برای اینکه دل او را شاد کند می خواست برایش کاری انجام دهد که آغاونی هم از او خواسته بود تا بچه های عمویش را نجات دهد. پاشای تُرک نیز درخواست آغاونی را به جا آورده و سه یتیم ارمنی را نجات داده بود.

در خانه پاشای تُرک استقبال خوبی از مادر و دایی هایم می شده است و لباس ها و غذاهای تازه و جدیدی به آنها داده می شده است. مادرم بطور کامل به یاد نداشته است اما مدت زیادی، تقریبا به مدت یکسال تا زمانیکه دیگران سر از کار پاشای تُرک درآورده بودند، در آن خانه زندگی کرده اند.

پاشای تُرک با همسرش آغاونی فرار کردند و دوباره یتیم ها را تنها گذاشته بودند. بعد از آن اینکه مادرم و برادرانش کجا رفته اند به یاد ندارم ولی در نتیجه زن عمویشان، مادر آغاونی، را پیدا کرده بودند. سپس با کمک زن عمویشان به (گیومری در ارمنستان) رفته بودند. مادرم پس از مدتی زندگی در گیومری این خبر که «تُرک ها از قارص رفته اند» را میشنود. مادرم و برادرانش به همراه عده زیادی از اهل قارص که ساکن ارمنستان بودند با شنیدن نجات قارص به سمت وطن به راه افتادند. به مدت خیلی کم توانستند در قارص بمانند. بعد از مدتی با توافق تُرک ها و روس ها قارص بطور قطعی تحت سلطه ترکیه قرار گرفته و اهالی آنجا دوباره به سمت ارمنستان کوچ کردند. یتیم ها دوباره تنها ماندند چون زن عمویشان در طول راه مُرد. برادر کوچکشان را نیز در میان راه بدلیل بیماری ناشناخته ای از دست دادند.

مادرم و برادر بزرگش را به ایروان آورده و تحویل یتیم خانه دادند. در نزدیکی تئاتر سوندوکیان امروزی، یک یتیم خانه ای بوده است. آنها در آنجا زندگی جدیدی را شروع کرده بودند.

 

پدربزرگم می گفت به قارص رفته و خانه ام را ببینم بعد بمیرم

از زبان روبن سرکیسیان

پدربزرگم (ملیک سرکیسیان) از قارص بود. با توجه به اسناد، وی در سال 1895 به دنیا آمده است اما خودش می گفت در سال 1888 بدنیا آمده است. وقتی حکایت پدربزرگم را از خودش شنیدم سیزده سالم بود. آنقدر مشتاق بودم که وقتی پدربزرگم و مادربزرگم داستان هایشان را تعریف می کردند صدایشان را ضبط کردم. از خودشان تعریف میکردند، همیشه در حسرت خانه هایشان به طرز خودشان آهنگ های ترکی(سنتی) می خواندند. متاسفانه آن صداهای ضبط شده از آرشیو خانواده مان گم شده است.

اجداد پدربزرگم ساسونی ها هستند، بعد از مدتی بدلیل درگیری با کُردها به «موش» کوچ کرده اند و از آنجا به قارص رفته اند. زمانیکه در ساسون بودند، روزی یک کُرد به خانه مان آمده بود، اسب را در حیاط بسته و در آنجا گندم های پخش شده را خیلی راحت داخل خورجین هایش پُر میکرد. وقتی صاحبان خانه عصبانی شده بودند، کُرد در مقابل آنها گفته بود که «ارمنی ها کار خواهند کرد و کُردها فقط خواهند خورد». صاحب خانه عصبانی چوبدستی را بدست گرفته و این مسافر دعوت نشده را کتک زدند تا اینکه مُرد. برای اینکه از انتقام خانواده آن کُرد در امان بمانند بزرگان خانواده به دیگر کُردها پول دادند و با کمک گرفتن از آنها ساسون را ترک کردند. بدین ترتیب بزرگان ما به قسمت های تحت سلطه روس ها کوچ کردند.

پدربزرگم در تاریخ 1921 متوجه می شود که قطار شوروی به قارص آمده است. به گفته خودش، سربازان قطار روسی را از کلاه های (کومونالکا یشان) شناخته بود. پدر بزرگم فرمانده قطار روسی را هم شناخته بود. سپس مشخص شد که پدربزرگم به همراه فرمانده در اردوی بولشویک دوران سربازیشان را با هم گذرانده اند.پدربزرگم به فرمانده روسی توضیح داده که میخواهد فرار کند و با قطار به گیومری برود. فرمانده هم بطور پنهانی قول داده تا خواسته اش را بجا بیاورد. فقط این سخنان را افراد دیگری شنیده اند و به پاشای تُرک خبر داده اند که ملیک میخواهد با قطار روسی فرار کند. ژاندارمری تُرک وقتی پدربزرگم را به پیش پاشای تُرک آورد موضوع را پنهان نکرده و گفته است که میخواهد پیش فامیل هایش که بازمانده قتل عام هستند، برود. پدربزرگم یک زن ارمنی را به عنوان همسرش میخواست فراری دهد.

بطور خیلی شگفت انگیزی پاشای تُرک بجای مجازات پدربزرگم، هزینه اش را پرداخت کرده و او را آزاد کرده بود. بدین صورت پدربزرگم به قفقاز آمده و بعد از مدتی زندگی در تفلیس به گیومری رفته و در آنجا برادرانش را پیدا کرده است و سپس با هم به ایروان رفته اند. پدربزرگم با مادربزرگم (یاغوت) که همانند پدربزرگم از شرایط سخت و دشوار عبور کرده و از ارمنستان غربی به ایروان رفته بود، ازدواج میکند.

مادربزرگم تعریف میکرد که سربازان تُرک در کلیسای دهکده جمع شده بودند. به هر چهار سمت کلیسا کاه ریختند و آن را به آتش کشیدند. پاشای تُرک بطور تصادفی از آنجا رد می شده است که دستور آزاد کردن ارمنی ها را به سربازان داد. مادربزرگم نیز اینگونه با شانس نجات یافته بود.

پدربزرگم نجار بود و شغلش را در ایروان نیز ادامه داده بود. پدرِ، پدربزرگم (خاچاتور) نیز که در قتل عام کشته شده بود نجار بوده. خاچاتور در زمستان گم شده بود و جسدش چند ماه بعد، زمانیکه برف ها آب شدند، در اعماق یک دره پیدا شده بود که او را از پالتویش شناخته بودند.

پدربزرگم خیلی دیر تصمیم به کوچ کردن به ارمنستان شرقی را گرفته بود. او زمانیکه به کوچ کردن از قارص و اقامت در ارمنستان تصمیم گرفت که فهمیده بود قارص بطور کامل از دست رفته است. مادر او و دو برادرش و همینطور تمامی خانواده اش از قارص به تفلیس و گیومری فرار کرده بودند. پدربزرگم هر زمان که داستانش را تعریف میکرد اینگونه می گفت آرزویم اینست که یکبار به قارص رفته، خانه ام را ببینم و بعد از آن بمیرم.

 

منبع: سایت www.hoosk.net